آنکس که درد عشق بداند
اشکی براین سخن بفشاند:
این سان که ذره های دل بی قرارمن
سردرکمندعشق تو
جان درهوای توست
شاید محال نیست که بعدازهزارسال
روزی غبارمارا
آشفته پوی باد
دردوردست دشتی ازدیده ها نهان
بربرگ ارغوانی
پیچیده باخزان
یا پای جویباری
چون اشک ماروان
پهلوی یکدیگربنشاند
مارا به یکدیگربرساند.